گریزی به جهان كافكا
به گزارش برتریها «فرانتس كافكا» نویسنده ای بود كه در زمان حیاتش چندان مورد اقبال قرار نگرفت اما توانست با فراواقع گرایی خاص خود جایگاه و شهرتی كم نظیر را در ادبیات قرن بیستم به دست آورد.
به گزارش گروه تحلیل، تفسیر و پژوهش های خبری ایرنا، «فرانس كافكا» (۱۹۲۴-۱۹۸۳ میلادی) یكی از سرشناس ترین نویسندگان سده گذشته است كه بسیاری در ایران و جهان او را به داستان «مسخ» می شناسند.
این داستان نویس آلمانی زبان با سبك سورئالیستی خود الهام بخش خیلی از اهالی ادبیات بوده است؛ نویسنده ای كه تا قبل از مرگ توجه چندانی را به خود جلب نكرد.
كافكا علاوه بر داستان های كوتاهش، رمان های «محاكمه»، «مردی كه ناپدید شد» و اثر ناتمام «قصر» را از خود به جا گذاشته است؛ آثاری كه قرار بود به دست دوست نزدیك و وصی این نویسنده سوزانده شود اما در نهایت انتشاری جهانی یافت. «پزشك دهكده» نام یكی از داستان های كافكا است كه «آزاده شریعت» منتقد ادبی به نقد و بررسی آن پرداخته است.
در این نقد و بررسی می خوانیم: كافكا نویسنده ای است كه در هر اثرش، سلاخی اخلاق و روح پاك انسان را نه با نوازش و نرمش كه با جبر و خشونت نشان میدهد.
«پزشك دهكده» داستان اختیار ناچیز انسان زیر سیطره جبر جهان است؛ جبری كه طبیعت آنرا خلق می كند و انسان به آن دامن می زند. كافكا این داستان را در فضایی سورئال روایت می كند. داستان، یك شب از زندگی پزشكی پیر را می گوید كه برای رسیدن به یك بیمار در تلاش یافتن اسب است. اسب خودش چند شب قبل تلف شده و در این شب سرد و برفی زمستانی كسی حاضر نیست اسبش را به او قرض بدهد.
تلاش «رُزا» دختر خدمتكار در خانه پزشك برای یافتن اسب در دهكده بی نتیجه مانده و پزشك از شدت استیصال و ناراحتی به در خوكدانی لگد می پراند و با باز شدن در، بویی شبیه به بوی اسب به مشامش می رسد. دقت كه می كند دو اسب و یك مهتر را در خوكدانی می بیند.
در جهان واقعی رخ دادن چنین اتفاقی ممكن نیست اما كافكا می تواند آنرا بیافریند و -از آن مهم تر- باورپذیرش كند. او واقعیات زندگی را در فضایی غیرواقعی صورت بندی می كند تا ذهن خواننده را بیش تر درگیر پیدا كردن چرایی های داستان كند. رزا اعتقاد دارد كه پزشك از دارایی های خود بی اطلاع است و پزشك كه جوابی منطقی برای رزا ندارد، می خندد؛ مثل تمام آدم هایی كه خبر از داشته ها و توانایی های شان ندارند، اما ناآگاهی خویش را ابراز نمی كنند.
در این داستان خواننده باور می كند كه مقرر است با دنیای خارق عادت روبه رو شود. كافكا مثل خیلی از نویسنده های موفق جهان برای ساختن جهان داستانی اش از تجربه های زیسته خود بهره می گیرد. روابط آدم های داستان او شبیه روابط آدم های زندگی اش است. فضای روایت او شبیه به فضایی است كه خود در آن زیسته؛ سرد و تاریك و پیچیده.
بیمارِ داستان، پسر جوانی است كه از شدت رنج از پزشك طلب مرگ می كند اما به نظر پزشك او چندان بیمار نیست و می بیند بی جهت دشواری های آمدن به بالین وی را تحمل كرده است. در دنیایی كه كسی حاضر نشد به پزشك كمك نماید، تنها خدمتكارش بود كه دغدغه های انسانی او را درك كرد و حالا او به سلاخی جبر شب برفی درآمده؛ شبی كه از اختیار پزشك خارج است و حالا با بیماری روبه روست كه بیش تر تمارض می كند.
او می خواهد بیمار و خانه اش را ترك كند اما خواهر بیمار با یك دستمال خونی پزشك را متوجه وخیم بودن حال برادرش می كند. در خیلی از داستان های كافكا پس از نقش دیكتاتورگونه ی پدر به نقش مراقب خواهر می رسیم؛ خواهری كه نگهداری از برادر را بیش تر از سرِ وظیفه انجام می دهد.
كافكا چیزی از عشق در خانواده نشان نمی دهد و روابط خانوادگی را بیش تر منتج از فضای جبرآلود حاكم بر خانه می داند. با تذكر خواهر، پزشك زخم پهلوی بیمار را می بیند كه كرم گذاشته. وی در خانه ی بیمار با پدری مواجه می شود كه از روی خست تنها یك لیوان نوشیدنی تعارفش می كند و آدم هایی كه از او توقع معجزه دارند و آوازهای عجیب می خوانند.
پزشك در این میان تنها و سرگردان است. اسب هایی كه او را به این خانه آورده اند، از پنجره سرشان را تو كرده اند و تمركز او را به هم می زنند. آدم های خانه پزشك را به بیمار گره می زنند تا شفا پیدا كند. همه یادشان رفته كه او مجهز به علم است؛ علمی كه حدش را دانش ناچیز بشر تعیین می كند.
كافكا زاده ی شهر پراگ و یهودی ای بود كه در آلمان زندگی می كرد. او كه یك اقلیت محض در جامعه ی خود بود، نوع تفكر و سبك زندگی اش تنهایی و مهجوری اش را تشدید كرد. پزشك هم مثل كافكا و خیلی از انسان های آگاه و فرهیخته در این جهانِ تاریك، تنها و در اقلیت است و گاه مجبور به همرنگی با جماعت. حالا كه فاصله ی موقعیت آنها برداشته شده، پسر با او از دردهایش می گوید و آرزویش، كه سلامتی باردیگر و زندگی است. پسر متوجه نیست كه دكتر كاری از دستش برنمی آید.
این اختلاف بین دو نسل است كه از درد هم ناآگاهند و در درمان هم ناتوان. پزشك تنها راه رهایی را فرار از این خانه می داند. او دل به سرعت اسب هایش خوش كرده. با احتساب زمان آمدنش به این نتیجه می رسد كه دقایقی دیگر در خانه است. این در حالیست كه در راه برگشت اسب ها به كندی حركت می كنند و خبری از چابكی شان نیست. پیرمرد سردش می شود و راه خانه را دور و دست نیافتنی می بیند.
تنها نتیجه ای كه پزشك از این شب پرماجرای برفی می گیرد، این است كه زندگی فرصت جبران به كسی نمی دهد و اگر كسی گرفتار خیانت زمان شد، راهی به گذشته ندارد. حالا پزشك و معصومیت دنیایش قربانی جبر روزگارند. این ناتوانی و زبونی، نهایت اقتدار و اختیار موجودات در مقابل جبر سرد و سنگین و پرقدرت زندگی است. این اوج ناتوانی انسان در جهان كافكا است.
این مطلب را می پسندید؟
(1)
(0)
تازه ترین مطالب مرتبط
نظرات بینندگان در مورد گریزی به جهان كافكا